RSS
خانه شناسنامه پست الکترونیک مدیریت وبلاگ من موضوعات وبلاگ من اشتراک در خبرنامه
لوگوی وبلاگ من لینک دوستان من مسافر اگر چشمان من دریاست توی فانوس شبهایش اوقات شرعی مطالب بایگانی شده تابستان 1385 بهار 1385 زمستان 1384 آهنگ وبلاگ من وضعیت من در یاهو یــــاهـو |
حرفهای تکراری من....
نویسنده: شکوفه(جمعه 85/3/12 ساعت 11:12 عصر) سلام.امیدوارم که حال همگی خوب خوب باشه.امروزروزخیلی کسل کننده ای بود.نه کسی اومد ونه کسی جایی رفت.جمعه ها روخونه موندن دیوانگی است.روزها خیلی تکراری شده اند.یا بهتربگم زیادی تکراری شده اند.احساس می کنم روزهام خیلی شبیه به همدیگه می گذرند.یعنی امروزبقدری بهم بد گذشته که نگو....گفتم بیام بنویسم شایدیکمی آروم بشم.حالا نمی دونم تأثیری برحالم داشته باشه یانه.حرفهازیادند وای کاش آدم می تونست همه حرفهاشوبه زبون بیارد.همه اون چیزهایی که روی دلش سنگینی می کنند ،ای کاش سنگ صبورم همیشه بامن بود.اما حیف که وقتی بهش نیازدارم نیست.نمی دونم شاید سنگ صبوربودن هم ظرفیت داردوظرفیت اونم تمام شده چون درددلهای من هیچ وقت تمامی ندارند.نمی دونم ماآدما اگه به همدیگه نیازی نداشتیم تکلیفمون چی میشد؟ دلم خیلی گرفته،منتظریک اتفاق تازه ام،یک چیزی که بتونه ازاین حال وروز نجاتم بده اما حیف که این اتفاق مدتهاست نیفتاده ومن هرروزروبه امیدفردایی بهترسر می کنم وحیف که.....کاش می تونستم توی بهترین دوران زندگیم بمونم."دوران دانشجویی ام" که زودترازاونچه که فکرشو بکنم تمام شد.نه ازچیزی خسته می شدیم نه روزهامون تکراری می گذشت.برای خودمون صاحب خونه بودیم.شبها دورهم جمع می شدیم وتنها سرگرمیمون هم این بودکه شبهابشینیم توی بالکن وبابچه هابگیم وبخندیم به همه چی به دیدخنده دارنگاه می کردیم.بهمون می گفتند علی بی خیال.اما حالاچی هرکسی رفته دنبال زندگی خودش،هرکدوممون یک طرف افتادیم.یکی شمال،یکی تهران،یکی کرج،یکی اصفهان ،دلم می خواد یکباردیگه بابچه ها دورهم جمع بشیم مثل قدیم....اما افسوس که نمی شه.دلم برای همشون تنگ شده.برای تک تک لحظه هایی که باهم بودیم.کاش می شد یکباردیگه اون زندگی روباهم تجربه کنیم:آنیا،یاسمن،شکوفه،فاطمه،زهرا،مژگان،آمنه،فیروزه اما میدونم که همه اون آدمهای بی خیال تنها چیزی که دیگه نمی شناسن بی خیالیه.هرکدوم ازمابه طریقی درگیراین زندگی بی مروت شدیم.دیگه هیچکس مثل قدیما نیست....هیچکس! خوب اینم ازامروزما.امروزهم گذشت تاببینیم فردامون چی میشه....به امید فرداهایی بهتربرای همگی . این چندبیت روهم دوستم توی یکی ازهمون شبها برایم گفت. یکی ازشبهایی که فکرمی کردم زندگیم به آخررسیده ودیگه فردایی ندارم..... یک روزی توشهرچشمهاش همه دنیا رومی دیدم برای گلدون دستهاش همه گلها رومی چیدم واسه گم شدن تورؤیا نقش چشمهاشو کشیدم برای به اون رسیدن تاته باغو دویدم ولی افسوس یک سراب بودهمه قصه چشمهاش رفت وباورم نمیشه موندم وغصه چشمهاش....
درخت بی زمین....
نویسنده: شکوفه(پنج شنبه 85/2/21 ساعت 9:19 عصر) درخت بی زمین... من نه همیشه خوب تو،من نه بدم نه بدترین نه ازتوکم،نه بیش ازاین،نه اولین نه آخرین نه ازتبارشبنم ام،نه ازسلاله ی علف من همگی سایه تو،تاشده برروی زمین بی خودتوبی خودی ام،مست ترین مست زمین میکده های بسته را،خسته نشسته درکمین من نه به اندازۀ تو،من نه کم ازقالب تو من همه شعرومن غزل،صاحب شعری به یقین غریبۀ تازۀ تو،صبح دروغین توشد دراین طلوع بی حیا،زوال سایه راببین این چه شریک سفره ای که نان نداده دست تو برای کوچ آخرت،اسب تورانکرده زین همسفرتازۀ تو،هرزه ی کوچه های شب منتظرخسته تویی،بی خبرخانه نشین ای توتمام منِِِِِِِِِِِِِِِِِِ من،باتوخودی ترازتوام بی تودرخت بی زمین،حلقه ی لخت بی نگین (شهیارقنبری) سلام به همه عزیزان.بازم بایکمی تأخیراومدم.می بخشید .اما اومدم وخیلی خوشحالم که تونستم آپ کنم. این چندروزه حسابی درگیربودم.الان هم اصلا حال خوبی ندارم،کسل وبی حوصله ام.امروزازاون روزهایی بودکه نمی خواهم هیچ وقت دیگه ای تجربه اش کنم.دوست ندارم با این حرفها خسته تون کنم.چون می دانم هرکدوم ازماقصه نخوانده ای داریم.امیدوارم همه موفق وپیروزباشید.برای منم دعاکنید.تابعد....... زیر بارش ماتم به چتر توپناه آوردم فکر نمی کردم وسعت چتر محبت آن قدر کم باشد بی خبر بودم در ا ین دنیا چترها یکنفره اند....!
تکراریک حکایت....
نویسنده: شکوفه(چهارشنبه 85/1/23 ساعت 9:9 عصر) سلام می بخشید که چندروزی دیرآپ کردم.اما مسائل ومشکلات گاهی مواقع اونقدرآدم رودوره می کنند که حتی آدم ازخودش هم غافل میشه.ووقتی گوش به دردددل بقیه میکنی غم خودت یادت میره.وبرای سهمی که ازغمهابردی بازم خداروشاکری .چندروزپیش توی دفتریک آگهی گمشده آوردنددرموردفراریک دخترازخونه.برای اولین باربود که بااین جورمواردبرخورد نزدیک پیدا میکردم.با یک خانواده نگران،بارگهای بیرون زده برادری که باخودش می گفت مگه پیداش نشه....! باپدری که می گفتند بیماری اعصاب گرفته وتوخونه بستری شده وبا عکس دخترجوان وزیبایی که برای فرارازتقدیری که نمی خواست وبرایش رقم زده بودندهمه چیزرا به جان خریده ورفته بود.اونهم درشهری کوچک که این کارجرمی است نابخشودنی .دلم واسش سوخت اما نمی دونم ما چرا مواقعی که بایدحرف بزنیم وسرنوشت وآینده ما درگروهمون حرفهاست ازهمیشه ساکت تروخاموش تریم ووقتی که دیگه برای خیلی چیزها دیرشده فریاد میکنیم.... ماخودمون بادست خودمون تقدیروسرنوشتمان رارقم می زنیم وخیلی وقتها خواسته یا ناخواسته باچشمانی به ظاهربازوبینا خودمون روتوی چاه مشکلات غرق میکنیم.نه که بخواهم ازکسی انتقاد کنم من به سهم خودم ازاین اشتباهات زیاد داشته ام.اما سؤال من اینه که چرا باید اینطور بشه؟؟؟؟ اون دختربیچاره وقتی پیدا بشه که دیگه فرصت جبران بهش نمی دهند.هرچند که همه مطمئن هستند جایش امن است ودخترپاکی است.اما اون برای فرارازمردی که نمی خواست عجولانه مرتکب اشتباهی بزرگ شد.این چندروزه فکرم پیش اونه.اینکه کجاست؟زنده است یا نه؟ اون با این کارش آینده اش روخراب ترازقبل کرد.ازاین موارددراطراف ما کم نیستند.کاش فرهنگ جامعه وشهرهای ما این اجازه را می داد که فرصتی برای نه گفتن داشته باشیم.فرصتی برای تصمیم درمورد آینده وسرنوشتمان.ای کاش توی فرهنگ ما این مسئله جابیفته که برای هرپیشنهادی همیشه 2راه وجوددارد.اونم رد یا قبول اون پیشنهاده.کاش برای هردوفرصتی داشتیم....برای اون دختردعامیکنم که زودتربرگرده وامیدوارم خانواده اش شرایطش رودرک کنند وبفهمندکه مقصراصلی خودشونندودنبال مقصرنگردند....خدایا به همه ماقدرت تصمیم گیری درست بده. کاری کن که همیشه بهترینها روانتخاب کنیم.صلاح ماروتومی دونی پس ماروبرای انتخاب اونچه که به صلاح ماست راهنمایی کن.ونگذاربایک تصمیم عجولانه زندگی خودمون وخانواده هامون روبرای همیشه نابود کنیم......... می بخشید این سری من دل پُری داشتم وسرتون رودرد آوردم .به بزرگی خودتون بخشید............تا بعد
خدایش با او صحبت کرد
نویسنده: شکوفه(دوشنبه 85/1/7 ساعت 4:46 عصر) خدایش با او صحبت کرد خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟» پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید» خدا لبخندی زد و پاسخ داد: « زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟» من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟» خدا جواب داد: «اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند... و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند» «اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند». «اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند» «اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند». دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت... سپس من سؤال کردم: «به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟» خدا پاسخ داد: «اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند» «اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند». «اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند». «اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سا ل زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند». «یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است». «اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند». «اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند». «اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند». باافتادگی خطاب به خدا گفتم:« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم».و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟» .... خدا لبخندی زد و گفت: «فقط اینکه بدانند من اینجا هستم« همیشه».....
|